بسم الله الرحمن الرحیم ما استقلت القلوب الا بسماع بسم الله، ما استنارت الارواح الا بوجود جمال الله، ما طربت الاشباح الا بشهود جلال الله.


یا موضع الباطن من ناظرى


و یا مکان السر من خاطرى‏

یا جملة الکل التى کلها


کلى من بعضى و من سائرى‏

اى نامدارى که نامت یادگار جانست و دل را شادى جاودانست، روح روح دوستانست و آسایش غمگنانست، عنوان نامه‏اى که از دوست نشانست و مهر قدیم بر وى عنوانست، نامه‏اى که از قطعیت امانست و بى قرار را درمانست، تاج دولت ازلست و شادروان سعادت ابد، در هفت آسمان و هفت زمین هر که او نامى یافت ازین نام یافت، دولتى آن کس شد که آفتاب انوار این نام برو تافت.


هر که نام کسى یافت ازین درگه یافت


اى برادر کس او باش و میندیش از کس

هر که مقبول حضرت الهیت آمد به اقرار این نام آمد، هر که مهجور و مطرود سطوت عزت آمد بانکار وى آمد، یضل به کثیرا و یهدى به کثیرا.


پیرى مرید را وصیت میکرد که اگر همه ملک موجودات بنام تو باز کنند، نگر تا بى توقیع بسم الله بدان ننگرى که آن را وزنى نیست، و اگر جبرئیل و حمله عرش بچاکرى تو کمر بندند تا سلطان این نام داغى از خود بر جانت ننهد بدان که آن را محلى نیست، هر جانى که عاشق‏تر بود او را اسیرتر گیرد، هر دل که سوخته‏تر بود رختش زودتر بغارت برد.


گفتم که چو زیرم و بدست تو اسیر


بنواز مرا مزن تو اى بدر منیر

گفتا که ز زخم من تو آزار مگیر


در زخمه بود همه نوازیدن زیر

قوله تعالى: «المر» سرى است از اسرار محبت، گنجى از گنجهاى معرفت، در میان جان دوستان ودیعت دارند و ندانند که چه دارند و عجب آنست که دریایى همى بینند و در آرزوى قطره‏اى مى‏زارند، این چنانست که پیر طریقت گفت: الهى جوى تو روان و مرا تشنگى تا کى؟ این چه تشنگى است و قدحها مى‏بینم پیاپى!


زین نادره تر کرا بود هرگز حال


من تشنه و پیش من روان آب زلال‏

عزیز دو گیتى، چند نهان شوى و چند پیدا، دلم حیران گشت و جان شیدا، تا کى این استتار و تجلى، آخر کى بود آن تجلى جاودانى، اشارتست این که دوستان را از انوار آن اسرار و روایح آن آثار امروز جز بویى نیست و جز حوصله محمد عربى (ص) سزاى آن عیان نیست، اول اشارت فرا راه معرفت اهل خصوص کرد که نظر ایشان بذات و صفات است و آن را عالم امر گویند، آنکه راه معرفت عامه خلق بخود پیدا کرد دانست که نظر ایشان از محدثات و مکونات و عالم خلق در نگذرد، گفت: «الله الذی رفع السماوات بغیْر عمد تروْنها» آسمان و زمین و بر و بحر و هوا و فضا عالم خلق است، میدان نظر خلایق و آن را نهایت پدید و جایز الزوال است. اما عالم امر روا نبود که آن را نهایتى بود، که آن واجب الدوام آمد و مرد تا از عالم خلق درنگذرد، بعالم امر راه نیابد. جوانمردانى که نظر ایشان در عالم امر سفر کند، ایشان اوتاد زمین‏اند، چنانک این کوه‏هاى عالم از روى صورت زمین را بر جاى دارد، ایشان از روى معنى عالم را بپاى دارند، فبهم یمطرون و بهم یرزقون، اینست که رب العالمین گفت: «و هو الذی مد الْأرْض و جعل فیها رواسی» از روى اشارت برمز اهل حقیقت مى‏گوید: هو الذى بسط الارض و جعل فیها اوتادا من اولیائه و سادة من عباده الیهم الملجأ و بهم الغیاث.


صد سال آفتاب از مشرق بر آید و بمغرب فرو شود تا یکى را کحل حقیقت بمیل عنایت در دیده کشند، بو که آن جوانمردان را بتواند دید تا بیک دیدار ایشان سعید ابد گردد، و آن ماه رویان فردوس و حور بهشت که از هزاران سال باز بر آن بازار کرم منتظر ایستاده‏اند تا کى بود که رکاب دولت این جوانمردان با على علیین رسانند و ایشان بطفیل اینان قدم در آن موکب دولت نهند که «عنْد ملیک مقْتدر».


آن روز که جنازه جنید برداشتند مرغى بیامد بر آن گوشه نعش وى نشست، مردمان دست بر وى مى‏فشاندند بر نمى‏خاست، رویم گفت: آن مرغ از روى کرامت بزبان حال گفت دست از ما بدارید که این چنگ ما بمسمار عشق در گوشه نعش او دوخته‏اند، این کالبد جنید امروز نصیب کروبیانست، اگر نه زحمت غوغاى شما بودى، با ما باز وار درین هوا پرواز کردى چون او را دفن کردند درویشى بر آن بالا شد و این بیت بر گفت:


وا اسفى من فراق قوم


هم المصابیح و الحصون‏

و المزن و المدن و الرواسى


و الخیر و الامن و السکون

لم یتغیر لنا اللیالى


حتى توفتهم المنون‏

فکل نار لنا قلوب


و کل ماء لنا عیون‏

«و فی الْأرْض قطع متجاورات» از آنجا که رموز عارفانست و فهم صادقان بزبان اشارت مى‏گوید، چنانک رب العزه در زمین تفاوت نهاد و بقاع آن مختلف آفرید و بعضى را بر بعضى افزونى داد همچنین در طینت سالکان تفاوت نهاد و قومى را بر قومى افزونى داد، آنست که رب العزه گفت: «انْظرْ کیْف فضلْنا بعْضهمْ على‏ بعْض» جاى دیگر گفت: «و رفع بعْضهمْ درجات» و مصطفى (ص) گفت: «الناس معادن» مردم همچون کانها است مختلف و متفاوت، یکى زر و یکى سیم، یکى نفط و یکى قیر، همچنین یکى را اعلى علیین قدمگاه اقبال او، یکى را اسفل السافلین محل ادبار او، یکى رضوان در آرزوى صحبت او، یکى را شیطان ننگ از فعل او، یکى جلال عزت احدیت او را بدست عدل داد که: «نسوا الله فنسیهمْ» یکى الطاف کرم او را در پرده عصمت گرفت که: «رضی الله عنْهمْ و رضوا عنْه» چون ازین مقام برتر آیى، یکى اسیر بهشت، یکى امیر بهشت، یکى بر مائده خلد با مرغ بریان و حور و ولدان، یکى در حضرت عندیت آسوده بجوار رحمن،چنانک درختها بهم نماند میوه و بار آن نیز بهم بنماند، هر درختى را بارى و هر نباتى را برى، اینست که گفت: «و نفضل بعْضها على‏ بعْض فی الْأکل» اشارتست که هر طاعتى را فردا ثوابیست و هر کس را مقامى و جاى هر کس بقدر روش خویش و هر فرعى سزاى اصل خویش.


یحیى معاذ رازى گفت: این دنیا بر مثال عروسى است و عالمیان در حق وى سه گروهند، یکى دنیادار است که این عروس را مشاطه گرى مى‏کند، او را مى‏آراید و جلوه مى‏کند. دیگر زاهد است که آن عروس آراسته را تباه مى‏کند، مویش مى‏کند و جامه بر تن وى مى‏درد. سوم عارف است که او را از مهر و محبت حق چندان شغل افتاده که او را پرواى دوستى و دشمنى آن عروس نیست. فردا آن دنیادار را در مقام حساب کشند، اگر الله تعالى با وى مسامحت کند فضل آن دارد و اگر مناقشت کند بنده سزاى آن هست: و من نوقش فى الحساب عذب، و آن زاهد را ببهشت فرو آرند و پاداش کردار وى از آن ناز و نعیم بر وى عرضه کنند گویند: ان لک الا تجوع فیها و لا تعرى و انک لا تظمأ فیها و لا تضحى، و آن عارف را از آن منازل و درجات بهشتیان بر گذرانند و بعلیین رسانند، فى مقعد صدق عند ملیک مقتدر.